بعد از هفته ها کار کردن سخت بالاخره یه فرصتی دست داد تا حداقل این ته تابستون بعد از این همه سفر کاری یه استراحتی کنم دو روز و نیم تعطیلی داشتم و این برام خیلی بود برنامم این بود دو روز اساسی رو تهران بمونم و به کار های عقب افتادم برسم و یه مقدار بخوابم ولی اینگار پرنده خوشبختی از روی شونم پریده بود یکی از دوستام زنگ زد و مشکلی داشت که باید براش حل می کردم کارمون رو سریع انجام دادیم و خلاص شدم به سرم زد یه سفر تا اطراف تبریز برم بنابراین درنگ نکردم جمع کردن وسایلم کمتر از 3 دقیقه طول کشید و آماده رفتن بودم دوستم می خواست با نامزدش بیاد من زدم زیرش گفتم روحیم خوب نیست و حوصله ندارم ولی بر عکس روحیه ام خیلی هم خوب بود تنها زدم به جاده 14 ساعت تموم روندم تا به اون جایی که محاسبه کرده بودم رسیدم دورین ام رو بر داشتم و از بهشتی که اطرافم بود شروع به گرفتن کردم همه جا زیبا بود و ارس زیبا و اصیل که مرز ایران و ارمنستان رو از هم جدا می کرد توی افق بود رفتم توی یه روستای ارمنی نشین نزدیک مرز جایی که کمتر مسلمون گیر می آد و ده ها هم کلیسا دارند رفتم به فارسی گفتم از تهران اومدم رون تپه یه شب می مونم گفتند عیب نداره با لهجه ای که هم به ارمنی می خورد هم به ترکی شب شد هوا سرد بود و من داشتم از نم نم بارون لذت می بردم تا ساعت 3 توی افکار خودم شناور بودم از دیدن ماه و آسمون لذت می بردم که صدایی منو به خودم آورد دیدم 2 تا مرزبانند مدارک شناسایی می خوان و می گن چرا لب مرز چادر زدی اونم تک و تنها! گفتم که به روستایی های اون ده که اسمشم رو هم نمی دونستم گفتم که یه شب می مونم افسره قبول کرد سحر شد من صبحونم رو درست کردم و آماده شدم تا برگردم به تهران و دوباره کار و زندگی و درس و البته اندکی عشق پاک و خالص تا یادم نرفته ارامنه به رود زیبای ارس می گن آراس.