توی گرمای مرداد بالاخره موفق شدم که بعد از مدت ها کسی که دوستش داشتم رو ببینم و کمی باهاش حرف بزنم اما فهمیدم که اون هنوز در رویای دخترانه خود خوابیده و اصراری هم نداره که بلند شده و بدتر از اون فکر می کنه که اصلا خواب نیست! فهمیدم برخلاف اون چیزی که در زندگی اجتماعی اش دیدم در زندگی شخصی اش خیلی خام و پچه گانه فکر می کنه....
هر چند که به این نتیجه رسیدم که ما به هم هرگز نخواهیم رسید اما از بدست نیاوردنش اصلا ناراحت نشدم چون ثابت شد لیاقت و تفکر کافی رو نداره و من هم تمام تلاش خودم رو کرده بودم پس دلیلی نداشت که خودم رو سرزنش بکنم...
از این قضیه برای من خاطره یه عشق پاک به یه دختری موند که می تونستم همه کار براش بکنم اما حیف که اون نه خواست و نه استحقاقش رو داشت
و اکنون من موندم و جاده هایی که انتظارم رو می کشند و تلاشی برای ساختن....
و داستان ما همچنان ادامه داره.....