Monday, January 26, 2009

جاده

پنجشنبه بود من داشتم به کارهای عقب افتادم می رسیدم و کارهام تا بعد از ظهر تکمیل کردم و نمی دونم چرا یه دفعه یه حسی بهم گفت که دیگه اینجا رو نمی خوام یه محوطه باستانی مال زمان ساسانی رو تو شمال فیروز کوه پیدا کرده بودم؛برای رفتن چیز زیادی لازم نبود دوربین و کوله پشتی همیشه بسته ام
راه افتادم جاده شلوغ نبود ولی هوا خیلی سرد بود سرمایی که تمام وجودم رو آزار می داد 2 ساعت طول کشید به فیروز کوه رسیدم افتادم توی یه جاده فرعی توی نقشه فقط 70 کیلومتر بود من توی جاده تک و تنهای کوهستانی و نیم ساعتی می شد که هیچ ماشین دیگه ای رو ندیده بودم
هوا یک دفعه بهم ریخت مه غلیظی همه جا رو گرفت من توی تاریکی مطلق متوقف شدم
من ترسیدم. برای چند لحظه اما نه از تاریکی و سرما و مه بلکه از آینده
آینده ای که برای من معلوم نبود آینده ای که یا من می مردم یا دیو سیاه غصه هام
خوشحالم که فکر کنم تونستم اندکی از گناه دل شکستنم رو کم بکنم
اما خودم چی؟ من عاشق شدم و عاشق موندم هی به خودم گفتم که زمان مشکلات رو حل می کنه و بالاخره این دل دیوونه من آروم می گیره اما نشد
سوالاتی که هر شب آزارم می داد و می ده
هنوزم معتقدم که زمان همه چیز رو حل می کنه اما نه با از یاد رفتنش بلکه با بهش رسیدنش
اما افسوس که می دونم قرار نیست همه عاشق ها به عشقشون برسن
آدم های خیلی خوبی در اطرافمم اما افسوس که سگانی هم هستند که بعضیاشون جرئت پارس کردن هم پیدا کردن
هر چند من خوشحالم که بیگناهم (و خدایی هم اینو می دونه)
نمی دونم این حس یه روز یه شب یه جا یا منو می کشه یا منو از این غم رهایی می بخشه حسی که هر روز عمیق تر می شه
.....هوا دیگه باز شده بود و من رفتم