یه مراسمی دعوت بودیم، نامزدی یکی از دوستی هیفا ، باید می رفتم دنبالش، مادر اون هم اومده بود ایران به ما سر بزنه و چون فارسی نمی دونست باید حتما یکی باهاش بیرون می رفت سوارشون کردم و به مهمونی رسیدیم، عسلکم تو یه لباس تیره می درخشید، من مشغول گپ زدن با چند نفر شدم که بیشترش کاری بود ولی عطر ستاره من
تو تموم مجلس احساس می شد نمیدونم شاید زیبایی تو حسادت دخترهای تو مجلس رو تحریک می کرد بعد شام موقع رقص چشمای زیبای تو؛ توی چشمای من می درخشید و من با خودم فکر میکردم حضور تو چطوری قلب منو و آروم و مطمئن کرد قلبی که خیلی وقته فقط برای تو می تپه.