Tuesday, December 28, 2010

سپیدی برف و زردی برگ



شاید شب یلدا برای من یاد آور خاطرات خوب و قشنگی باشه که با دوستای خوبم داشتم اما امسال شب یلدای من 2 تا تفاوت با پارسال می کرد اول این که عسلم کنارم بود و خب بچه ها هم به عنوان جزوی از گروه قبولش کرده بودند و دوم این که تا حالا برف نیومده و ما هنوز از سپیدی برف بی بهره ایم (متاسفانه!)
شاید یکی از مسیر هایی که توصیه می کنم تو زمستون, (البته موقعی که هوا خوبه) برید مسیر هراز به فیروزکوه که خیلی دیدنی و اگه تهران یه نم بارون بزنه اونجا سپید پوش می شه و هر موقع هوس برف بازی و یه آش رشته به سرم می زد, می زدم اونجا, مثل خود جاده شمال نیست که هر 500 متر یه قهوه خونه باشه دنج, ساکت و آرومه و قله زیبای دماوند سپید پوش شده تو افق دیده میشه و خیلی خاطرات قشنگی از اون جا دارم, تا جنگل های مازندران هم با 20 دقیقه روندن میشه رسید و پاییز مه آلود و سرد جنگل های مازندران برای من بی نظیره
این دفعه دو تایی زدیم به جنگل و خیلی خوش گذشت و یه کم از این زندگی کاری و اداری که حداقل برای من خیلی ماشینی شده راحت و آسوده ام کرد.

Wednesday, December 8, 2010

ستاره زیبای ما

آخر وقت بود و من تو دفتر نشسته بودم و داشتم به کارهام می رسیدم , از بچه ها هم که دیگه تقریبا همه رفته بودند که محسن زنگ زد محسن از دوستای قدیمم هستش و خیلی اخلاق جالبی داره و آدم راحتیه, گفت آخر این هفته بریم رصد , گفتم بهش خبر می دم , فکر بدی نبود از بس اداره های دولتی تعطیل بودند (به خاطر آلودگی هوا) و ما تعطیل نبودیم از زمان بندی جلو بودیم و می شد چند روزی استراحت کرد بچه های شرکت هم چون عید قربان رو سرکار بودند نیاز به یه استراحت داشتند به هیفا زنگ زدم و گفتش که اون هم دوست داره بیاد
برنامه جور شد قرار شد 5 نفره بریم من , هیفا, محسن با غزل دوست دخترش و سیمین دوست غزل یه سری چیزا باید برای عشقم می خریدم چون تا حالا شب تو کویر نمونده بود و اصلا نمی خواستم که اذیت بشه قرار شد با محسن بریم, محسن جدیدا یه پرادو خریده بود و برای کویر ایده آل بود چهارشنبه دم ظهر راه افتادیم به سمت کویر زیبای مرکزی ایران (سمنان) حدود ساعت 4 عصر رسیدیم روستای علی آباد و اونجا یه قهوه خونه رو می شناختم که اتاق هم کرایه می داد و صاحبش یه پیرمرد خوبی بود که ما حاج ابراهیم صداش می کردیم تا منو دید شروع کرد به احوال پرسی و از این جور حرفها اتاقاش رو گرفتیم و انصاقا همیشه اتاقاش و قهوه خونه اش و زندگی اش با این که توی دل کویر بود اما همیشه تمیز و مرتب بود
هوا داشت تاریک می شد رفتیم و تلسکوپ ها و چادرها رو علم کردیم که تیممون نشست و غروب زیبای کویر رو تماشا کردن نمی دونم غروب کویر چی داره که آدم رو می گیره و خیلی قشنگ و آرامش بخشه مثل غروب های خوزستان دل مرده و غمگین نیست تا ساعت 3 صبح که قدر (روشنایی) ستاره ها به اوج می رسد رصد می کردیم و چشممون به نقشه ها و لپ تاپ ها و البته نور قرمز بود و من به هیفا ستاره و کهکشان هایی نشون می دادم و اون خیلی ذوق می کرد عسلم سوپ هم از تهران آورده بود که خیلی می چسبید سیمین دوست غزل که می گفت باستان شناسی دانشگاه تهران خونده خیلی علاقه مند بود و میگفت زمانی که تو دوران دانشجویش می رفتند اکتشاف و حفر ترانشه شب ها آسمون رو رصد می کردند. هوا دیگه داشت بیش از اندازه سرد می شد و من خوابم گرفته بود و همه رفتیم تو چادرها و چند ساعت خوابیدیم تا سحر که برگشتیم علی آباد و تو اتاق ها و استراحت تو دل یه جای آروم که هواش هم کثیف نیست و اینترنت هم نداره! (البته موبایل آنتن می داد :-) ) و بعد از ظهر از کویر ایران و آسمون شبش دل کندیم و راه افتادیم سمت تهران.