Monday, November 15, 2010

نقش و نگار زیبای تو

بعد از ظهر جمعه , نم بارون می زنه و هوای تهران بعد از مدت ها خیلی قشنگ شده می رم توی بالکن عشقم با آی پادش نشسته و داره از هوای بیرون لذت می بره تصویر صورت قشنگش رو تو در شیشه ای می بینم و فکر می کنم که کار درستی بود که به جای مهمون بازی و مسافرت های پی در پی,آخر هفته هامون رو کلا برای هم خالی کنیم میرم تو آشپزخونه یه مقدار هله هوله برمی دارم تا براش ببرم توی بالکن که رفتم منو ندید روی صندلی نشستم و هنوز عسلم توی دنیای خودش بود نمی دونم ولی حس کردم که عشق اون مدت زیادی که توی تموم بدنم ریشه زده و عطر نفس هاش کل زندگیم رو پر کرده حس کردم که هرچند هر روز و هر روز کارام سنگین تر میشه و مسئولیت هام پیچیده تر میشه ولی ارزشش رو داره که همش رو برای زندگیمون انجام بدم , آره من باید این قدر کار کنم که هر روز زندگیمون و زندگی همه هموطنامون بهتر بشه تا هم خدا راضی باشه و هم خلق خدا.
چند دقیقه بعد برگشت و نگام کرد و خندید, گفت به چه نگاه می کنی؟ گفتم به نقش و نگار زیبای تو.