Monday, October 11, 2010

صدای آرام احساسمان

باز صدای موجها که به سنگ ها می زنه نمی ذاره بخوام صدای بادی که توی درختای لای باغ می پیچه سکوتم رو بهم می زنه هوای نوشهر برای این موقع سال توی مهر ماه خیلی سرد شده توی بالکن می شینم هوا گرگ و میشه و نمی دونم چرا دریا ترسناک به نظرم میاد از ساختمون می زنم بیرون , توی باغ چرخی می زنم درختایی که به زیبایی تابستون نیستن ولی هرچی باشه این موقع سال و توی این هوا دیگه پشه نیست. تا در ورودی باید خیلی راه رفت تا نزدیک خونه سرایداری صدای جاده که تا حالا اصلا نبود خیلی خوب شنیده می شه و حتی تریلی هایی که زوزه می کشن و می رن , سرایدارمون مرد خوبی بود ولی هیچ وقت درست و حسابی نشناختمش سردم شد و برگشتم به سمت ساختمون اصلی صدای عسلم از دور می اومد اولش به فارسی صدام می زد حدس زدم که بلند شده و ترسیده که من نیستم سریع تر راه رفتم بیشتر ترسیده بود توی بالکن بود حالا عربی صدام میزد رفتم بالا وقتی بغلش کردم می لرزید نمی دونم از ترس بود یا سرما ولی ناراحت شده بود کمی دلداریش دادم و گفتم سرم کمی درد می کرد بلند شدم, عزیزم ناراحت نباش گفت آریا برگردیم و گفتنم فردا می برمت خرید و از اون ور بر می گردیم.