Sunday, June 6, 2010

ما

نمی دونم برنامه رفتن ما به آذربایجان کی و چه جور جور شد ولی دیگه خیلی خسته بودیم و شاید خوب بود که از این شهر وحشی که گرگ هاش به اسم خدا آدم ها رو می کشند کمی دور شیم, جمع کردیم, وای که ایران بهشته توی این سفر چند تا کتاب از چخوف بردم ولی همش روندم و همش گیسوی زیبای توی تو جلوم بود وای که اگه برای یکی از ما اتفاقی بیافته سر اون یکی چه بلایی می آد؟ آره این همه آدم توی این مملکت جوون مرگ می شن و شاید بعدیش ما باشیم توی سفر از رادیو شنیدم که اسراییل چند تا از فعال های صلح رو کشته باز یاد این افکار افتاد که نه تو ایران بلکه تو کشورهای دیگه هم ما رو خرد می کنند و برای آینده همه ما اهمیتی نمی دهند راست می گن که ادم پدر سوخته همه جا هست

شنبه شب که توی اتوبان داشتم به سمت تهران توی اتوبان می روندم صورت آرامیده و معصوم تو بود که توی تاریکی جاده اندکی من رو آرام و در راهم مطمئن می کرد