Sunday, May 1, 2011
عاشقانه
نم نم بارون بهار میزنه روی شیشه ماشین و فکر عشقم لحظه ای آرومم نمی ذاره , انتظار داشتم بعد از نوروز سرم شلوغ بشه اما نه این قدر , که مجبور باشم چند تا کار رو هر گوشه مملکت همزمان پیش ببرم , خسته بودم عسلم هم تازه خونش رو عوض کرده بود, چقدر باهم گشتیم تا این خونه رو پسندید و چقدر دنبال کار های محضری و ثبتیش رفتیم ولی خستگیش برام ارزش داشت و تلخ نبود صبح که بهش تلفنی گفتم نمی رسم بیام تهران حس کردم که ناراحت شد شاید دوست داشت که تو چیدن خونه اش و اسباب کشیش کمکش کنم اما برنامم هیچ جوری راه نداد زنگ زدم پرهام یادمه خودشو و خواهرش توی کار تزینات داخلی و دکور بودند, گفتم که یه دکور خوب می خوام وپرهام هم قبول کرد زنگ زدم هیفا, اون هم خسته بود و از سرکار اومده بود اما مثل همیشه صدای مهربونش آرومم می کرد گفتم نگران نباش , یه تیم فرستادم کمکت کنه , خوشحال شد , یه کم گپ زدیم و من یواش یواش دیگه داشتم می رسیدم کارگاه....
Subscribe to:
Posts (Atom)