خب بعد از 2 هفته سفر بودن بالاخره برگشتم خونه , ولی این بار دیگه کاری نبود من و دوستم که دیگه از این گرگ های وحشی و آدم های آهنی بریده بودیم دل و زدیم به دریا من خب بهونه ای داشتم که هم سرکار نرم (راستی یه جای جدید هم مشغول شدم) هم دانشکده , لوازم و جمع کردیم زنگ زدم آزانس و بلیط و هتل و همه چیز جور شد پدر دوستم ازم خواست که خوب مواظب دختر یکی یه دونه اش باشم من هم قبول کردم و رفتیم مهرآباد , (البته اینو بگم که چون فقط اون لبنانی و من هم تازه شکست عشقی داشتم باهمیم اما حداقل برای من اون یه دوست دختر یا کسی که من عاشقونه بخوامش نیست) اصفهان فقط هوا می بارید و برای من فرصت خوبی بود که هم استراحت کنم و هم فکر کنم و هم برای آینده تصمیم های مهم بگیرم توی سفر کتاب تاریخ روسیه رو می خوندم از نویسنده ای که اسمش یادم نمی یاد فکر کنم از نیما گرفته بودمش چقدر اتفاق های آخر حکومت تزاری و اوایل انقلاب سرخ شبیه وضع فعلی مملکت ما بود (اشتباه نشه من کمونیست نیستم!) حیف از این همه استعداد که داره تو مملکت ما توی زندان شایدم توی گور و شایدم تو کوچه پس کوچه های حراست ها و اطلاعات ها و هزار جور کوفت و زهرمار دیگه حروم می شه
به هر حال باید تلاش کرد و بی خیالی هم زندگی کرد.... 2 روز اخر هم از اصفهان رفتیم کیش و من توی آفتاب زیبای خلیج جذغاله شدم (کل صورت و بدنم رو آفتاب سوزوند) امروز که رفتم شرکت مسیح می گفت چرا شبیه این کارتون ها لپ هات گل انداخته....ولی خب خدا رو شکر هم توی این 2 هفته شرکت خبری بود نه دانشکده ....
Wednesday, November 25, 2009
Subscribe to:
Posts (Atom)