آخر وقت بود و داشتم بر می گشتم خونه , روز سخت و پر کاری بود و من خیلی خسته بودم که نمی دونم چرا یاد گذشته افتادم گذشته ای که توی این یک سال مثل یه دیوار جلوم بود , مثل یه بند رنجم داد و میده و عامل تمام بی خوابی های شبانه من بود شب هایی که با یادش و خوشحالی از چند لحظه دیدنش می گذشت اما غمی که تو بغض گلوم بود هر روز عذابم می داد و اگر هم خوابی توی این شبها به چشمانم می اومد بی اغراق با رویای دنبالش بودن , می گذشت رویایی که همش من در جستجوش بودم و فقط سایه ای ازش رو می دیدم و حتی توی اون روبا ها هم امید داشتم که روزی بهش برسم درست مثل زندگی روزمره ام واین رویا هر هفته چندین شب تکرار می شد و میشه و من هر روز عاشق تر....
نمی دونم که چه اتفاقی افتاد که بعد از ماه ها من در یه زمینه کاری چند لحظه کوتاه باهاش صحبت کردم . نمی دونم با این که در گذشته همه چیز رو قبل از این که بین من و خودش شروع بشه تموم کرده بود اما باز با طنین صداش همه گذشته رو تو ذهنم از بین برد و من فهمیدم که خیلی بدتر (وشاید بهتر!) از اون چیزی که فکر می کردم عاشقشم , عشقی که بی اصالت نبود لحظه به لحظه توی این سال ها تو وجودم ریشه دونده بود...
خوشحالم که نتایج سایر جنبه های زندگیم راضی کننده است اما هر شب از خدا می خوام که اون چه رو که صلاح من , او و شاید ما در آن است را برای من و او رقم بزند و دعا می کنم و امید دارم که شاید ستاره زیبای جنوبی من نیز در آن سهیم باشد.....
Wednesday, May 20, 2009
Subscribe to:
Posts (Atom)