Friday, December 26, 2008
خاکستر سرد
هرگز فکر نمی کردم که روزی توی یه تاریکی تلخ و سرد بیافتم و سرمای اون رو تا مغز استخوان حس کنم اما یه شب به این نتیجه رسیدم که الان تو شرایطی بدتر از این قرار دارم و تو جایی گیر کردم که حتی صدای خودمم رو درست نمی شنوم تاریکی که تمام چهره ام رو پر کرده من رو به گونه ای نمایش می داد که دیگران تصویر من رو بسیار تیره تر از واقعیت وجودیم می دیدند تصویری که به خاطر زندگیم میون آدم هایی بود که هر کدوم به خاطر عقاید تند و افراطیشون از دیگری خطرناک تر بودند آدم هایی که قدرت و ثروت رو تمام و کمال در اختیار داشتند اما من به این رسیدم که ارزشش رو داره که نابود بشم و حتی بدست همون آدم ها تیکه تیکه بشم اما یه آدم بد مثل خودشون نشم من شاید کمی از گذشته خودم که چرا دل اون بیچاره رو اون قدر سریع و بد شکستم پشیمانم( که روزی دل خودم به راحتی شکسته بشه) اما فهمیدم که آدم حتی اگه به عشقش نرسه ارزشش رو داره که عاشق باشه و عاشق بمونه عشقی که ارزش مردن رو داشته باشه حسی که آدم بهش وفادار بمونه و بهش پایبند باشه و هرگز به کس دیگه ای فکر نکنه و اگر من و امثال من این کار رو نکنبم دیگه از تقدس و پاکی عشق چیزی نمیمونه و آدم هایی که این احساسات رو با مسایل دیگه قاطی می کنند از یه حس پست به عنوان عشق نام میبرند.فکر می کنم که از این به بعد راهی روشن رو برای خودم و دیگران رقم بزنم
Subscribe to:
Posts (Atom)